شین نویسه



فکر می‌کنم بهتر بود تیتر می‌زدم: "وقتی تیتر پست از نظر شرح و بسط، دست کمی از خود پست نداره". به هر حال. (یا به قول یه دوست قدیمی، انی وی!)

امروز ح. اومده بود خونمون بعد از چند سال و نشستیم و صحبت کردیم. چقدر آدم‌ها بعد از اینکه ازدواج می‌کنن سرشون شلوغ میشه! از اینکه فعلا هیچ درکی از این موضوع ندارم، خوش‌حال و راضیم. 

لابلای حرف زدن‌هامون، چیزی که برام جالب بود این بود که بعد از این‌همه مدتی که منو می‌شناسه - فکر کنم حدود ۱۱ سال از موقعی که همدیگه رو شناختیم و ۱۰ سال از موقعی که دوست شدیم توی مدرسه- و کاملا در جریان علاقه‌مندی‌ها و عدم علاقه‌مندی‌های درسی من بوده، همش بهم می‌گفت توی مسیر خودت بمون. هر چی سعی می‌کردم بهش از ایده‌هایی که توی ذهنم دارم بگم، همش جلوی حرفام سد می‌زد و می‌خواست متقاعدم کنه که کار درست، موندن توی مسیر خودمه؛ همون مسیری که می‌دونه کمترین علاقه‌ای بهش ندارم.

اکثر آدم‌هایی که باهاشون درباره ایده‌های خودم و تغییر مسیرم صحبت می‌کنم، بهم میگن که باید توی مسیر خودم بمونم و این‌جا همون نقطه‌ایه که تنهایی اگزیستانسیال خودش رو پررنگ‌تر از قبل نشون میده. یه جورایی انگار اوضاع این‌طوریه که کسی حمایت و تائیدم نمی‌کنه برای کاری که می‌خوام انجام بدم. و بینگو! نکته طلایی همین‌جاست!

داشتم فکر می‌کردم احتمالا بخشی از ریشه مشکل همین‌جاست. همین "تائیدطلبی" مسخره‌ای که تمام زندگیم رو درگیر کرده از وقتی که بچه بودم. اکثر کارهایی که انجام دادم، مورد تائید قرار می‌گرفته و زمانی که می‌خواستم کاری انجام بدم که تائید نشده، به جای این‌که وقتم رو صرف متمرکز شدن روی اون کار و انجام دادنش بکنم، صرف بحث کردن برای تائیدیه گرفتن و توجیه دیگران برای درست بودن اون کار کردم و اگر هم نتونستم متقاعدشون کنم، وقتم رو صرف غصه خوردن کردم! نتیجه چی بوده؟ بدیهیه! یک اعصاب خرد و داغون، فرصت‌هایی که یکی پس از دیگری از بین رفتن، استعدادهای تلف شده و بدتر از همه این‌ها، احساس حسرت همیشگی.

منطق می‌گه که باید این روند متوقف بشه؛ هر چقدر هم که سخت باشه.

× درباره چیزی که دیگه وجود نداره، خیال‌پردازی نکن.

× وقتت رو صرف خودت بکن، نه هیچ چیز دیگه‌ای.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها